امشب شب آرزوهاست،
شب جمعه است،
اما.......
کی می رسد آن شب آرزو
که صبح اجابتش با ندای الله اکبر جای آن را بگیرد.
و در دل سوخته ی آرزومندان
آتش غوغا به پا شود............
. . .
کوچه خلوت است
باد می وزد
برگ ها به خاک پناه برده اند
کوچه بوی تو،بوی جمعه می دهد
کوچه بوی انتظار می دهد
آنان که بودند با آتش زدن در،به پیامبر وفا کردند؛ما که هستیم با آتش زدن دل.
انّا اعطیناک الکوثر
فصلّ لربّک وَانحَر
اما آیا ما در برابر کوثر شکر نعمت کرده ایم؟
شکر نعمت واقعی به کار بستن آثار نعمت در زندگی است.
چقدر در زندگی ما حضور دارد؟
چقدر مثل او هستیم؟
به هر حال..................فاطمیه تسلیت.
. . .
دوستان یاد دل یار کنید همت خویش پدیدار کنید
گرچه آواز شقایق دارید یاد خار لب گلزار کنید
پسرش که شهید شد،دلش شکست
به خاطر آن سیلی که وقتی بچه بود به او زده بود،
و عذر خواهی نکرده بود
گفت:عیبی ندارد،جسدش را که آوردند،صورتش را می بوسم
جسدش را آوردند،سر نداشت
. . .
آواز کبوتران با من چیزها گفت
اما من
از آن
جز راز "دوست دوست"
چیزی ندانستم.
. . .
خداوندا
هرکه را دوست می داری،
آنقدر دلش بگستر،
که خود در دلش بنشینی.
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.
حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.
و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.
و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند:
سحر میداند،سحر!
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.
سهراب سپهری
...
باران می بارد
و من ،انسان،مسافر هزار ساله ی این راه
حتی یک بار هم به بالا ننگریسته
که ببیند آسمان به حال او می گرید.
و مرکب افکار من به گل نخواهد نشست
که هیچگاه بر نخاسته..............