. . .
یک شب میان حوض دلم،
فواره ی حضور غم نشست،
دستم را،
زیر اشک هایش گرفتم،
آنگاه به نشانه ی تقدس،
بر صورتم کشیدم
اما چشمان خیسم،
دگر هیچوقت خشک نشد