. . .
نیمه شب،
میان هیاهوی روح روشن آب،
در خاطر دو غنچه نشستم،
و آرام گفتم:
هیس!
یکی شکفت(وگل شد)،
یکی به روی خواب آّب ریخت.
آّب،
یاد مرا،
به مزارع گندم برد.
آفتاب به روی خاطر گل تابید،
از خاطرش،
کرم حضور من،
پروانه شد،
و رفت،
تا به مزارع گندم رسید.
گندم،
یاد مرا آبستن شد.
پروانه ی حضور من،
آرام نشست،
روی بال گل گندم،
و من،
همنشین تنهایی خویش شدم.
. . .
یک شب میان حوض دلم،
فواره ی حضور غم نشست،
دستم را،
زیر اشک هایش گرفتم،
آنگاه به نشانه ی تقدس،
بر صورتم کشیدم
اما چشمان خیسم،
دگر هیچوقت خشک نشد
. . .
تا سحر هر شب دل دیوانه ام نامه ی تلخ غریبی خواند
از غم و درد همی ناله کند سوز سازش را خدا میداند
. . .
ای که دیوان غریبان خوانی دل عریان غریبان خوانی
نظری بر من دیوانه بدار ره لطفی سر میخانه گذار
عرفان نظر آهاری
. . .
وصلت چو نبودت شده بار غم من هم وصل و نبودت شده دل ماتم من
هم دانم و دانی که طلسمم کردی وَر نه آشفته نگوید ز غم و وصل سخن
. . .
گیرم که در آفاق نکردیم نگاهی وَز سرور عشاق نخواهیم پناهی
آخر به کجا رفتن ما پیدا نیست لیکن همه دانیم که باشد راهی
. . .
هرچند مرا همت مرد نیست لیکن دوام و طاقت درد نیست
آه ای ستاره ی خوبان نیک نام دریاب مرا که جز یک رخ زرد نیست
. . .
از پنجره بیرون را نگاه می کنم،
آسمان نقاب به رخ کشیده
ستاره ها هیچ خود را نشان نمی دهند
آری،سرد است
به خود آمدم،
تنم لرزید
آسمان دلم روشن نیست؛
دانستم که در دلم نیز خزانی برپاست
که چله ی دل من؛
نه چهل روز،
که چهل سال طول می کشد
. . .
چگونه است آنکه در پی یک زندگی با مفهومی بالاتر از این زندگی،زندگی معمول را از دست می دهد؟
و نیز چگونه است آنکه ترسان از اینکه این زندگی را از دست دهد،خاموش می ماند و زندگی واقعی را از دست می دهد؟