. . .
از آن روز که لیلی گم شد،
بید مجنون،
تمام آرزوهاش به باد رفت،
خود را هم به باد داد،
تا با رقصش در باد،
رهگذران را سرود عشق بیاموزد،
و عاشقان را سوز دل بیفروزد.
. . .
من مستِ مست
دستم تو را به دست
دل از تردید پاکدامنی و هوس گذشت
با تو گذاشت گام
لبهای من به جام
نا خواهم از جهان نه مال و نه نام
تو خواب ِخواب
در روشنی یک حباب
فکر تو را گرفته حباب این می ناب
. . .
از شور و شر جهان،دلم خسته مباد دنیا شر و شور است،از آن خسته مباد
هر چند که شیرینی آن هم باشد اما تو دلا، تنت به آن بسته مباد
. . .
هرگَه که در هوس ببستی در خاطر عاشقان نشستی
وز خاطر خویش،هرچه مستی جز در ره او به هم شکستی
آنگاه ز بند تن برستی شاید که زنی بانگ که هستی
. . .
در عجبم ز مدعی،خورده به هر خم بگرفت خود چو به کوی یار شد،نخوتش آدم بگرفت
زاهد و رند و مست را،به باد سخره میکشد میش بدست چون رسد،مستیش عالم بگرفت
. . .
خاطره ها خاطرها را خواهد سوزاند؛
آنچه از این زمستان به جا میماند،
خاکستر روح ماست.
. . .
یک شب اندر مجلس مستان ما صحبت یار آمدش اندر میان
ما و مستان و می و بزم و طرب یاد خمار آمدش اندر میان
...
. . .
میگذرد ایام
و عمر من،
و تو،
و ما،
و چه بسا مردمان،
که همچنان اسب عصاری.
. . .
سلام ای درخت خزان زده
تو هم چنان که من به خواب رفته ای
گرچه آفتاب
چشمانت را عسلی میکند
چنان آینه و حباب
اما دلت آینه خون است
چنان که من
و تن روحت سیاه و تاریک
چنان که من
چنان که شب.